دخترک برگشت
چه بزرگ شده بود!
پرسیدم : پس کبریتهایت کو ؟
پوزخندی زد ...
گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد ...
گفتم : می خواهم امشب
با کبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بکشم..
دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید !
گفت : کبریت هایم را نخریدند ...
سالهاست تن می فروشم !!!!!!!!!
نظرات شما عزیزان: